محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

قلبهای کوچکم

یا صاحب عصر

  یا امام زمان برای همه مریض ها دعا کن تا با دعای خیرت خدای مهربون همه روشفا بده مامان من رو هم شفابده . برا مامان جون منصوره دعا کنید . دکترها  تشخیص آن اوریسم مغزی دادن . یعنی  همون مریضی مامان . هنوز که هنوزه  غصه دارمریضیه مامانیم هنوزکه هنوزه دلم  برای حرف زدن بامامانم تنگه تنگه . چند روزیه که توی ام ار ای مامان منصوره این  تشخیص رو دادن ولی همه دکترها میگن  برین خدا رو شکرکنین که قبل ازاینکه رگ  پاره بشه متوجه شدین . برای مامان عزیزم  رو متوجه نشدن و بعد ازاینکه رگ پاره شد وخونریزی مغزی کرد کاربه عمل کشید .  ولی بازهم خدارو صدها...
27 آبان 1392

گزارش ماه مهر آقای محمدحسین

سلام بر دو گل خوشگل و همیشه شادابم  گزارش :  تا امروز که دهم آبانه :  زهرا جونی که کلاس پنجمه و مشغول درس ، انشااله که موفق باشه همیشه . ولی زهرا جونم قبلا هم گفتم که نمیتونم عکسهای شما رو بذارم . ولی با اجازه  دخترکم می خوام چند تا از عکسهای این یک ماهه محمد حسین رو بذارم .  محمد حسین خان جان هم که تا آلان نگاره ها رو تموم کرده و از حروف الفبا هم  آ - ا - بـ - ب - د - رو خونده یعنی تا الان سوادش به اندازه خوندن جمله معروف بابا  آب داد  ه .   سوره توحید رو هم به زبون انگلیسی تقریبا یاد گرفته البته یه  کم دیگه باید تمرین کنه .  عسلم چند تا از عکسه...
17 آبان 1392

حکمت

گلهای مامان سلام و عرض ادب ، یک ماه گذشت چه زود و بی صدا قدم برداشت و رفت . چشم به هم بذاریم  سال تموم میشه و محمدحسین باسواد میشه . با این که یک ماه از سال گذشته ولی هر روز صبح منو دنبال خودت به مدرسه میکشونی . همش میگی دلم برات تنگ میشه . صبح ها توی حیاط مدرسه چشمت به درمدرسه است که ببینی هنوز اونجا هستم یا نه ؟‌ ببینم مامانی راستی راستی دلت برام تنگ میشه یا .....؟؟؟ امسال بعد از دوازده سال که گواهینامه رانندگیم خاک خورد و حاضر نبودم پشت فرمون بشینم شما و بابایی مجبورم کردین که بالاخره دوباره رانندگی رو شروع کنم . همه برنامه زندگیم به هم خورده . شدم یه پا راننده سرویس . صبح ها ک...
10 آبان 1392

جشن شکوفه ها

سلام  یکشنبه سی و یکم شهریور روز جشن شکوفه ها بود . ازصبح  همه جمیعا بیدار باش بودیم و آماده شدیم و همگی دنبال آقا  محمد راه افتادیم البته بابایی ما سه تا رو گذاشت مدرسه و  خودش رفت شرکت . همه پدر و مادرهای خوشحال اما نگران  دنبال بچه هاشون راه افتاده بودن . اول همه رفتیم حیاط و بچه  ها توی صف ایستادن ، براشون شعر و موزیک پخش کردن و بعد آقای ناظمشون اسم همه رو صدا میکرد تا ببینه همه اومدن یا نه ، بعد هم به هرکدومشون یک دسته گل دادن و از زیر قرآن و اسفند رد شدن و رفتیم سالن آمفی تاتر . کلی برنامه های جالب اجرا کردن بعد هم خانم مدیر و خانم معلمشون صحبت کردن .  بچه ...
8 آبان 1392
1